محل تبلیغات شما



   نوبت اول برادر های کوچکتر رفتیم برای پارو کردن برف . ساعت 10 شب بود . نوبت دوم برادرهای بزرگتر . ساعت 2 نصف  شب . برفی را پارو می کردیم که تمامی نداشت . بی گمان تا صبح به یک متر می رسید . صبح اما وقتی از خواب بیدار شدیم ، دیدن آنهمه برف عجیب نبود  . اما عجیب ترین اتفاق زندگی مان را می دیدیم . همه جا سرخ بود . سرخ آجری یکدست و نه چندان خوشرنگ .  همه جا سرخ  بود . پشت بام ها . درخت سیب وسط حیاط . حیاط . روی دیوارها . کوچه . خیابان . کوه جهانبین . کوه تهلیجان . همه جا سرخ بود . روی برف یک لایه ی سرخ نشسته بود . 

-  بدبختی میاره . ادبار میاره . 

-  جنگ میاره . خونریزی  میاره . 

-  همه جا پر از خون می شه و برادر کشی راه می افته . 

-  توی کتاب پیشگویی های شاه نعمت الله ولی هم گفته . چند ماه بعد جوی خون راه می افته . 

پیرمردهای بازار جمع شده بودند و از برف سرخ می گفتند و از پیش گویی های شاه نعمت الله ولی . 

همان روز  مادر علیرضا که سرباز بود با مشت کوبید روی سینه اش و رو به آسمان گفت :

-  خدایا پسرم رو به تو می سپارم از شر این همه بلایی که سرمون میاد ! 

چندماهی از جمع شدن پیرمردهای بازار جلوی مغازه ی فرش فروشی نگذشته بود که زمزمه های جنگ شروع شد . و باز ، حرف برف سرخ بر سر زبان ها افتاد . 

-  معلوم بود که جنگ می شه . 

-  همه اش نشونه بود . 

-  شاه نعمت الله تمام پیشگویی هاش درست بوده . 

-  آره ، سیدی که میاد و حکم خدا رو میاره . 

-  بعد جنگ می شه . همه جا پر از خون می شه 

-  سی سال بعد دوباره یکی دیگه میاد 

-  و . و . 

حرف های پیرمردهای بازار ، وقتی تمام شد و به سکوت رسید که صدای انفجار بمبهای هواپیماهای عراقی ، کنار کارخانه قند شهرکرد ، زمین و زمان را به هم دوخت . باد ، بادبادکهای کاغذی با دنباله های حلقه ای را که از پشت بام خانه ، در آخرین روز تابستان کودکی هوا کرده بودیم با خود برد که برد . ما خیره شده بودیم به دود همه رنگی که از اطراف کارخانه قند به هوا رفته بود . و مبهوت مانده بودیم در غرش هواپیمایی که چون صاعقه آمد و رفت .

ما خیره ی نخ بادبادکهایی بودیم که برای همیشه از دستمان رفته بود . 

می گفتند همان وقت مادر علیرضا ، پریده وسط کوچه و رو کرده به آسمان و با مشت بر سینه ی خشکیده اش کوبیده و فریاد زده  :

-  ای خدا من پسرم رو از تو می خوام . 

می گفتند دست سلمانی دور میدان از شنیدن صدای انفجار لرزیده و با تیغ صورت کربلایی را بریده است . 

می گفتند آژان غلامرضا کنترل دوجرخه اش را از دست داده و رفته افتاده توی جوی آب کنار خیابان . 

می گفتند فردا دیگر خبری از مدرسه نیست . 

می گفتند همه باید برویم جنگ .

می گفتند کشت و کشتار می شود و خون و خونریزی . 

می گفتند همه ی اینها نشانه های نحسی آن برف سرخ است . و ما دلمان را خوش می کردیم به مابقی پیش گویی های شاه نعمت الله ولی . 

حالا سی و سه سال از آن روز و آن برف می گذرد و پیرمردهای بازار یکی یکی خودشان به خاطراتشان پیوسته اند و به علیرضا که همان روزهای اول جنگ شهید شد . ما مانده ایم و نوجوانی ای که همراه نخ بادبادکهایمان رفت که رفت .  ما مانده ایم و زیارت گاه به گاه آرامگاه شاه نعمت الله ولی و پیش گویی هایش که  دیگر پیرمردی نمانده بود تا برایمان بخواندشان  .

و ما مانده ایم و ترس همیشگی از سرخی روی برف . 

مجید شمسی پور - شهریور 1391 - کرمان


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها